اگر حالت خوبه که بسیار عالی، اما اگر حالت خوب نیست، خب فدای سرت! اصلا نگران نباش، چون من در این مقاله آموزشی از آکادمی ابراهیم شجاعی قصد دارم به صورت مفصل بهت توضیح یدم که چرا حالت بده و چطور به صورت کاملا ساده و راحت میتونی به حال خوب برسی و چطور احساسات مثبت رو تبدیل به روتین زندگیت کنی. خیلی خوب، بدون شک، فراز و نشیبهای زندگی به اندازه کافی برای ما نوسانات عاطفی رو به ارمغان میاره؛ اما مسئله اینجاست که ما به واسطه عدم آگاهی، نوسانات عاطفیمون رو هزار برابر میکنیم. این یعنی چی؟ یعنی اگر چالشهای زندگی 5 واحد درد و رنج رو برای ما ایجاد میکنه، ما با عدم آگاهی و عدم خودآگاهی، این 5 واحد رو تبدیل به 50 واحد میکنیم! با این تفاصیل، قرار نیست که ما جنبه منفی عواطف و احساساتمون رو نادیده بگیریم یا سرکوب کنیم، بلکه قراره از بروز احساسات منفی ناشی از نادانی جلوگیری کنیم و در کنارش با پیش گرفتن سبک زندگی سالمتر و حرفهایتر، احساسات مثبت و حال خوب رو در وجودمون گسترش بدیم. پس اگر آمادهای، بزن بریم …
چرا احساس خوبی نداریم و حالمون بد میشه؟
خب همین اول مقاله باید ببینیم که چرا ما حالمون بد میشه و مدام در احساس بد شناور هستیم؟! درواقع اکثر ماها وقتی یک زندگی روتین رو سپری میکنیم، کاملا به صورت ناخودآگاه در فاز سنگین هستیم و این بین هم در حد چند دقیقه شاید بر حسب اتفاق حالمون خوب بشه! درکل میخوام بگم که حال بد، بخشی اصلی از وجود ما شده و به بیانی سادهتر میشه گفت که تبدیل به روتین عاطفیِ ما شده. تا حالا شده فکر کنی که واقعا چرا انقدر حالت بده؟ وجودت پر شده از کینه، نفرت، حال بد، بغض، سرزنش، تحقیر، پوچی، افسردگی، استرس، اضطراب و … اما خودت درست نمیدونی که دقیقا دلیلش چیه. البته شاید بگی خب معلومه، بخاطر سختیها و مشکلات زیاده. منم میگم درسته دوست گلم. اما این کل ماجرا نیست. چرا این رو میگم؟ چون اکثر ماها به جایی رسیدیم که از پیش پا اُفتادهترین و مسخرهترین اتفاقات هم حالمون به شدت بد میشه و تا مدتها در حال بد و ناراحتی غرق میشیم. درواقع دلایل این مسئله، چیزی فراتر از چالشهای زندگیه. اصلا یکی از اصلیترین دلایلی که مدام چالش (مشکل) برات به وجود میاد همینه که دائما در احساسات منفی شناوری!
رفیق جان، اگر حوصله نداری که این مقاله رو مشتاقانه و کامل مطالعه کنی، پس صمیمانه ازت خواهش میکنم که از این قسمت به بعدِ مقاله رو مطالعه نکنی. چرا که محتوا و بخشهای مختلف این مقاله به هم مرتبط هستن و مطالعه ناقص این مقاله نه تنها به تو کمکی نمیکنه، بلکه به احتمال زیاد ممکنه تو رو با کلی سوال دیگه روبهرو کنه. علاوه بر این، همیشه یادت باشه که یا اصلا مطالعه نکن، یا اگر خواستی کتابی یا مقالهای رو مطالعه کنی، پس حتما کامل مطالعه کن. در ادامه به چند مورد از اصلیترین دلایل وجود احساس بد دائمی اشاره میکنیم و بعدش میریم سراغ نحوه رسیدن به احساس خوب و این که چطور حال خوب رو تبدیل به روتین کنیم.
نداشتن کنترل و تسلط روی ذهن
ببین، ما هرچی میکشیم از این ذهن چَموشه …! از ابتدای نسل بشر، قرار بر این بود که ذهن انسان ابزاری باشه برای پیشرفت و تکاملش. اما از جایی به بعد داستان عوض شد و ما شدیم برده و فرمانبُردار ذهنمون. انگار نه انگار که ما صاحب ذهنیم و اون باید در خدمت و در اختیار ما باشه. درواقع ما شدیم مثل برگی در مسیر باد و ذهن هر طرفی که دلش میخواد ما رو میبره. به جرئت میتونم بگم بخش قابل توجهی از چالشها و مسائلی که در زندگی داریم و بسیاری از ناخواستههایی که تجربه میکنیم، بخاطر نداشتن کنترل بر روی ذهنه. اصلا چیزی که باعث شده افراد معدودی در دنیا به اوج سعادت و موفقیت برسن و بتونن زندگی رویایی خودشون رو خلق کنن، همین قدرت کنترل و تسلط بر ذهن بوده.
درسته که برای موفق شدن عوامل متعددی مثل تکههای پازل باید در کنار هم قرار بگیرن، اما با قاطعیت میشه گفت که کنترل و تسلط بر ذهن، اصلی ترین تکهی این پازل خواهد بود و بدون این فاکتور، ما نه تنها به موفقیت و سعادت نخواهیم رسید، بلکه غرق در آسیبها و فشارهای بیشماری خواهیم شد.
به هر صورت، افراد موفق و سعادتمند خیلی خوب یاد گرفتن که چطور افسار ذهن رو به دست بگیرن و چطور در راستای رسیدن به یک زندگی ایدهآل، ذهن رو پرورش بدن و هدایت کنن. شما کافیه کمی به عموم مردم توجه کنی که مدام در زندگی بد میارن و کلا هیچ اتفاقی دست خودشون نیست؛ با توجه به زندگی عوام، خیلی راحت میبینی که اصلا این افراد فکر نمیکنن! کلا به چیزی به نام قدرت ذهن پی نبردن و کلا دیدگاهشون اینه که فکر و ذهنشون در حد همین دو دوتا چهارتا به کار میاد و کاربرد دیگری نداره!
خیلی خوب یادمه که پارسال یکی از مراجعین بهم گفت تا قبل از ورود به به جلسات مشاوره تصور میکرده که ذهن قابل کنترل نیست!
به هر صورت ما معتقدیم که باورهای ذهنی و درکل وضعیت ذهن، شاید تنها فاکتور برای رسیدن به خواستهها نباشه، اما بدون اون هم عملا رسیدن به خواستهها غیرممکنه. همونطور که برای رسیدن به قورمه سبزی، سبزی خورشتی تنها مواد لازم برای تهیه این خورش خوشمزه نیست، اما بدون اون هم عملا تهیه قورمه سبزی غیرممکن میشه! امیدوارم مثالی که زدم برای درک مسئله کافی بوده باشه.
خب شاید وضعیت ذهنی و ناخودآگاه ما در تمام وقایع بیرونی تاثیرگذار نباشه، اما به جرعت میشه گفت که ریشه تمام احساسات و هیجانات منفی و مثبتی که تجربه میکنیم در باورها و افکار ماست. بهتره بگیم که ریشه احساسات ما در افکار ما و ریشه افکار ما در باورهای ماست. باورهای ما هم که در ناخودآگاه و در اعماق تاریک ذهن ما وجود دارند.
حالا باور چیه؟ باور فکریه که هزاران بار و میلیونها بار در ذهن ما تکرار شده. باور نگرش و عقیدهای هست که توسط ناخودآگاه ما متعبر تلقی شده و ما دنیا رو از دریچه اون مشاهده میکنیم و بر مبنای اون رفتار میکنیم. خب شما تصور کن نسل به نسل ذهن ما پر شده از افکار و عقاید مزخرف، مخرب و به درد نخوری که نتیجهاش شده وضعیت زندگی الآنِمون! به همین دلیل ما همواره تاکید میکنیم که تنها راه رسیدن به سعادت و خوشبختی اینه که باورها و عقایدی همجهت با این خواستهها در ذهنمون بکاریم و ناخودآگاهِ خودمون رو با مسیر خواستههامون همجهت کنیم.
خب برای این کار هم باید باورها و افکار کهنه رو تخریب و باورها و افکار سازنده رو جایگزین کنیم. برای شروع این پروژه عظیم، فقط و فقط به یک چیز نیاز داریم. اون هم قدرت کنترل ذهنه. شما باید به خودتون ثابت کنید که فرمانروای ذهنتون هستید نه بندهی اون. ذهن ابزاره نه ارباب! این تو هستی که رهبری و باید با به کارگیریِ اصولی و حرفهای ذهن، پلههای سعادت و موفقیت رو یکی یکی بالا بری. وقتی شما هیچ کنترلی روی ذهنت نداشته باشی، ذهنت از هر اتفاق پیش پا افتاده، کلی استرس، نگرانی، سرزنش یا خودخوری رو به تو تحمیل میکنه و تا مدتها تو رو درگیر حال بد میکنه.
دقیقا همونجایی که ذهن میخواد شروع کنه به تولید افکار منفی و تضعیف کننده، شما باید افسارش رو در دست بگیری و هدایتش کنی به سمت احساس خوب و افکار دلخواه. پس یادت باشه اگر در حال حاضر هیچ کنترلی روی ذهنت نداری، باید از همین الآن به خودت قول شرف بدی و متعهد بشی که با عزمی راسخ، در راستای فتح سرزمین ذهنت گام برداری.
درضمن خبر خوب اینه که ذهن در یکی دو روز اول در مقابل کنترل مقاومت میکنه، اما بعد از دو سه روز خیلی خیلی خیلی کار شما راحت تر میشه و به راحتی میتونی بهش دستور بدی که چطور فکر کنه یا چه احساسی رو ایجاد کنه. حالا شاید پیش خودت بگی خب اصلا من نمیدونم چطور باید کنترل ذهنم رو به دست بگیرم و اصلا چه روشی برای این کار وجود داره؟! نگران نباش؛ در راستای کنترل ذهن کلی آگاهی و راهکار وجود داره که در ادامه راجع به برخی از این روشها هم صحبت میکنیم.
تمرکز روی نازیباییها و ناخواستهها
یکی از پارادوکسهایی که ما ایرانیها به شدت بهش مبتلا هستیم همین مسئله هست. از صبح خروسخون تا بوق سگ، قفلی میزنیم روی چیزهای مخرب، زشتیها، اخبار بد، اتفاقات بد، افکار منفی و …، درنهایت سر صحبت که باز میشه، شدیدا از وضعیت زندگیمون مینالیم! درواقع تمام تمرکزمون روی ناخواستههاست، روی چیزهایی هست که دوستش نداریم و ما رو آزار میده، اما انتظار داریم زندگیمون اون چیزی باشه که دلمون میخواد.
ببین دوست گلم، شواهد تجربی ثابت کرده که سازوکار این چهان به این صورته که شما، روی هرچیزی زوم کنی و متمرکز بشی، از اون جنس اتفاقات بیشتر وارد زندگیت میشه. مهم نیست شما در کلام بگی من چی میخوام، مهم افکار، احساسات، باورها و عملکردته. جهان هستی زبون نفهمه! لذا هرچقدر شفاهی و کلامی خواستههات رو فریاد بزنی بازهم بیفایدهست. چراکه جهان هستی به شرایط درونی شما توجه میکنه و به صورت خودکار اتفاقات، تجربیات و شرایط همجهت با وضعیت درونی تو رو وارد زندگیت میکنه. والسلام!
خب وقتی که تو 24 ساعته زوم کردی روی ناخواستهها، بدیها، زشتیها، منفیها، مشکلات و …، درواقع با این روند داری به جهان میگی که من از این جنس اتفاقات، تجربیات و احساسات بیشتر میخوام. به همین دلیل هم جهان هستی خیلی شیک و مجلسی دردسرهای بیشمار، دغدغههای مزخرف، چالشهای متعدد و اتفاقات دردناک رو به صورت تصاعدی وارد زندگیت میکنه تا به طور موازی، احساس بد، نااُمیدی، ناراحتی، غم و غصه و دیگر عواطف منفی رو تقدیمت کنه!
این جهان دو قطبیه و در بعضی موارد حتی چند قطبیه. لذا ما نمیتونیم در این جهان دو قطبی انتظار داشته باشیم که همه چیز گل و بلبل و فقط مثبت باشه. ما در جهانِ مثبت و منفی، چپ و راست، بالا و پایین، خوب و بد، زشت و زیبا و … زندگی میکنیم و این تو هستی که تصمیم میگیری به سمت کدوم قطبها متمایل بشی. آیا قصد داری انسان غمگینی باشی که به ندرت خوشی رو تجربه میکنه؟ یا بالعکس، دلت میخواد آدمی شاد و پرانرژی باشی که هرازگاهی غم و اندوه رو تجربه میکنه؟ یادت باشه بین این دو خیلی تفاوت هست …
پس اگر تمایل به یک زندگی ایدهآل داری و قصد داری که به احساس خوب برسی و عواطف مثبت رو هم تبدیل به روتین کنی، خب باید بهعنوان اولین قدم، تمرکزت رو کلا از روی ناخواستهها و چیزهایی که حالت رو بد میکنه برداری و از همین لحظه به بعد، روی تمام چیزایی که دلت میخواد و دوست داری، متمرکز بشی. به همین راحتی …
در ادامه هم به چندتا از عواملی که حال ما رو بد میکنن اشاره میکنم. درواقع تا الان شاید شما انقدر روی ناخواستهها متمرکز بودی که کلا تصور میکنی این سبک تفکر و این سبک زندگی کاملا طبیعیه! به همین دلیل هم اصلا به روند فعلی زندگیت شک نمیکنی و همچنان با همین فرمون پیش میری. لذا در ادامه من بهت میگم که چه ورودیهایی هست که تو رو به اوج حال بد میرسونن.
دیدن و شنیدن اخبار
شما اخبار رو دنبال میکنی برای چی؟ خب کاملا مشخصه؛ فقط برای این که به قول خودت از وقایع دنیا بیاطلاع نمونی. اخبار رو دنبال میکنی برای این که معتقدی آدم نباید از اطرافش بیاطلاع باشه و باید بدونه روزانه چه اتفاقاتی در کشورش و حتی دنیا میاُفته؛ درصورتی که شما فقط تصور میکنید اخبارِ درست رو دریافت میکنید! درواقع شما فقط مزخرفاتی رو میبینید و میشنوید که رسانهها دوست دارن به خوردتون بدن!!!
رسانههای خبری تاجرهایی هستن که در زمینه اخبارِ مزخرف و حتی سفارشی تجارت میکنن. بهعنوان مثال در اخبار ایران، مردم آمریکا و دولت آمریکا رو تخریب میکنن و طوری وانمود میکنن که تمام آمریکاییها افرادی پَست، گمراه، ظالم و نفرین شده هستن و کشورشون هم عقب افتاده ترین کشوره! و بالعکس در اخبار آمریکا هم، ایران و ایرانی جماعت رو تحقیر و تخریب میکنن و طوری وانمود میکنن که در ایران خونریزیه و مردم دارن از گرسنگی میمیرن! (ما کاری نداریم واقعا اوضاع در این دو کشور چطوره و بحث اصلی الان اخبار و رسانههای خبریه. پس از بحث اصلی دور نشید و حاشیه روی نکنید! من فقط با اغراق نوشتم که اصل مطلب رو درک کنید.)
لذا مسئله اینه که خبرگزاریها، یا مزخرف به خوردتون میدن یا اخباری رو منتشر میکنن که سفارشیه و توسط دولت یا جناح خاصی درخواست شده. برای همینه که میگیم اگر بیاطلاع بمونید به مراتب خیلی بهتر از اینه که مدام اخبار مزخرف، کذب، دروغ و چرت و پرت رو دریافت کنید و زیرِ کوهی از اطلاعات دروغ و پروپاگاندا دفن بشید.
شما برای خوردن یک خوراکی ساده کلی وسواس به خرج میدین که یه وقت خوراکیِ به درد نخور یا مسموم وارد معدتون نشه. پس چرا انقدر راحت هر چرت و پرت و مزخرفی رو به خورد چشم و گوش و ذهنتون میدین؟! خروجی زندگی شما حاصل ورودیهایی هست که به ذهنتون میدین. با اینهمه سَمی که در طول شبانه روز به خورد ذهنتون میدین واقعا چطور انتظار یک زندگی ایدهآل رو دارین؟
اصلا یک درصد هم فرض کنیم اخباری که رسانهها به خورد من و شما میدن واقعا درست باشه. باور کنید رسانهها فقط و فقط اخبار بد رو ارائه میدن. خب با این وجود اصلا چرا باید انقدر پیگیر اخبار بد باشی؟ پیگیریه اخبار و اتفاقات بد چه دردی رو از شما دوا میکنه؟ غیر از این که اوضاع شما بدتر میشه … و باور به قربانی و بازیچه بودن در وجودتون هم تقویت میشه.
رسانهها اخبار بد رو پخش میکنن چون همونطور که گفتیم تاجر هستن و باید چیزی رو ارائه بدن که مشتری داشته باشه. و خودتون هم بهتر میدونید که 95% از مردم خریدار حواشی، ابتذال و اخبار منفی هستن.

95% از مردم بلد نیستن به زیباییها و اتفاقات خوب توجه کنن، برای همین با شنیدن و دیدن یک خبر خوب میگن خب که چی؟! اما وقتی یک خبرگزاری بهعنوان خبر دسته اول میگه انفجار عظیمی در بیروت رخ داده، عموم مردم به شدت پیگیر این خبر میشن. خب با این وجود من هم اگر یک خبرگزاری داشتم، قطعا دربهدر میگشتم که ببینم کجا چه جنایتی رخ داده یا چه اتفاق بدی رخ داده تا سریع منتشرش کنم.
ختم کلام اینه که اگر میخواهید طبق روال قبل و مثل 95% از مردم عادی و روتین زندگی کنین که هیچ؛ اما اگر واقعا قصد دارید تغییرات مثبت بزرگی رو در زندگیتون رقم بزنید، باید از همین لحظه پیگیری اخبار رو از روتین خودتون حذف کنید.
ناگفته نماند که دنبال کردن اخبار در شرایط بحرانی و حساس مثل وقوع جنگ و … قطعا گریز ناپذیره و در چنین شرایطی باید فقط به صورت تیتروار اخبار رو در حد نیاز دنبال کنید تا بتونید در این شرایط بحرانی تصمیمهای سازنده بگیرید. اما در شرایط عادی و نرمال، دنبال کردن اخبار نه منطقیه و نه سازنده. از اینجا به بعد دیگه صلاح مملکت خویش خسروان دانند …!
تماشای سریال، فیلم و شنیدن آهنگ!
زمانی که به طور ناخودآگاه فیلم یا سریالی رو میبینی، تک تک سکانسهای اون فیلم و سریال روی ناخودآگاه شما تاثیر مستقیم میزاره و ناخودآگاهِ شما رو برنامه ریزی میکنه؛ فیلم و سریال، ورودیهایی هستند که در نهایت و به مرور در ناخودآگاه ما نهادینه میشن و بعد از مدنی شخصیت ما رو خلق میکنن!
افکار، باورها، عقاید، عادتها، تصمیمات، رفتارها و … توسط ورودی های ذهنی برنامهریزی و تنظیم میشن. خب زمانی که شما بدون هیچ فیلتری و کاملا ناخودآگاه همواره برای صدها یا هزاران فیلم و سریال وقت صرف میکنی، بدون شک این ورودیها نقش بسزایی در شکلگیری شخصیت تو خواهند داشت. این مسئله در رابطه با شنیدن موزیک هم کاملا صدق میکنه.
چیزی که عمق تاثیرگذاری اینها رو خیلی بیشتر میکنه اینه که شما به طور ناخودآگاه برای دیدن و شنیدن اینها وقت و انرژی صرف میکنید.
ببین رفیق جان، ذهن ما دقیقا مثل کامپیوتر عمل میکنه؛ یعنی ورودی رو دریافت میکنه، پردازش میکنه و در نهایت خروجی رو ارائه میده. خب ورودیهای ذهن ما چیه؟ طبیعتا دیدهها و شنیدهها هستن. اگر اهل فیلم، سریال و موزیک باشی، خیلی خوب میدونی که بخش قابل توجهی از فیلم و سریالها، داستانهای مثبتی رو به تصویر نمیکشن. خصوصا فیلم و سریالهای ایرانی که رسما فاجعه هستن؛ درواقع فیلم و سریالهای ایرانی یا درد و رنج و فلاکت رو به تصویر میکشن و یا ابتذال رو به نمایش میزارن. خصوصا طی یکی دو دهه اخیر که سینما و تلویزیون ایران واقعا پوچ، مبتذل و بیمحتوا شده …
یا بخش قابل توجهی از موزیکها چه سنتی، چه پاپ، و چه رپ و دیگر سبکها از غم و غصه، شکست عشقی، درد و رنج و بدبختی میخونن. خب اینهم کاملا طبیعیه چون غم، عمیقترین احساس بشره و با برانگیخته کردن این احساس در وجود من و شما قصد دارن از ما یک شنونده دائمی بسازن!
از آهنگ و موزیکها که بگذریم، یادمه یک سریال در تلویزیون ایران پخش میشد به نام (شاید برای شما هم اتفاق بیاُفتد!)، و در هر قسمت از این سریال یک خانواده رسما به فنا میرفتن و درد و بدبختی و فاجعه از سر و کولشون بالا میرفت!!! من دقیقا یادمه همون موقع با این که سن زیادی نداشتم و به این درک و فهم نرسیده بودم، میگفتم: فاز کارگردان و نویسنده این سریال چیه که همچین اسمی رو انتخاب کرده و در هر قسمت هم یک خانواده رو نشون میده که به فنا میرن؟ واقعا یعنی چی؟!
خب ببین دوست گلم، کنترل ذهن که بالا راجع بهش صحبت کردیم درواقع یک بخشش همینه که ورودیهای ذهن رو رصد کنیم و هر تصویر یا صدایی و هر ورودی مخربی رو به مغز ندیم. شما به جهت تفریح یک سریال ایرانی رو تماشا میکنی، اما خبر نداری که ذهنت داره برنامه ریزی میشه برای رفتن به دل کلی درد و رنج و مشکل. همون درد و رنج و مشکلاتی که قراره به دست خودت رقم بخورن!
یا شما وقتی عادت کردی مدام آهنگهایی گوش میدی که فقط از شکست عشقی و از مشکلات و ناکامی و … میخونن و از خیانت و فلان و بهمان میخونن، خب طبیعتا نباید انتظار داشته باشی حاصل این ورودیهای منفی یک خروجی مثبت باشه.
توجه داشته باش که من دارم راجع به روتین صحبت میکنم. وگرنه آدم برای تخلیه بغضش گاهی موزیک غمگین هم گوش بده قطعا نه تنها موردی نداره بلکه خوب هم هست. اما اگر قرار باشه روزی 4 ساعت موزیک منفی گوش بدی، اونوقت این روند برات دردسرساز میشه. یا اگر هر از گاهی یک فیلم یا سریال هم تماشا کنیم قطعا آسمون به زمین نمیخوره! پس تاکید میکنم که من راجع به روتین صحبت میکنم. چرا این تاکید رو میکنم؟ چون وقتی فتوای صفر و صدی صادر بشه، در این حالت شما دچار وسواس میشی و تصور میکنی که به عنوان مثال، حتی اگر آهنگ غمگینی در تاکسی پخش شد هم تو باید خودت رو به بیرون پرت کنی!!! پس ما حکم صفر و صدی نداریم و تمام تلاش ما بر اینه که تعادل رو مد نظر بگیریم. چراکه روند صفر و صدی خودش مسبب وسواس میشه. به هر جهت امیدوارم با این توضیحات حق مطلب به خوبی ادا شده باشه.
دردِ دل کردن با دیگران
دردِ دل کردن با دیگران هم طبیعتا گاهی برای کاهش فشار روانی نیازه، چراکه آدمیزاد وقتی با چالشها و سختیهای زیادی احاطه میشه، در چنین وضعیتی طبیعتا فشار جسمی، ذهنی، روانی و عاطفی زیادی رو متحمل خواهد؛ خب در این وضعیت آزاردهنده، گاهی آدم دلش میخواد دردِ دل کنه و یا حتی شدیدا غر بزنه! اینجاست که صحبت کردن با یک دوستِ مطمئن یا صحبت با یک مشاور، در کاهش فشارها و در بهبود شرایط ما بسیار موثر خواهد بود.
پس وقتی ما با سختیهای عَدیدهای محاصره میشیم، اینجا احساسات، هیجانات و عواطف منفی زیادی در وجود ما شعلهور میشه که اگر سرکوب یا نادیده گرفته بشن، در ادامه مسیر زندگی به ما آسیبهای زیادی رو وارد میکنن. لذا حرفهایترین و سازندهترین واکنش نسبت به این احساسات منفی اینه که به اونها اجازه بدیم جاری بشن و بهشون فرصت حضور بدیم!
پس قطعا در شرایط خاص، اضطراری و سخت، ما نه تنها باید احساسات ناخوشایند خودمون رو ببینیم، بلکه باید به اونها توجه کنیم و اجازه بدیم که این عواطف منفی از راه درست جاری بشن. خب راه درست هم طبیعتا صحبت کردن راجع به احساسات و شرایط درونی خودمون با یک دوست یا مشاور امن هست.
اما با تمام این تفاصیل، دو سوال وجود داره که در ادامه بهش میپردازیم …
- سوال اینجاست که مگر ما چند بار در سال چنین شرایط سختی رو تجربه میکنیم و به درد دل کردن نیاز مبرم پیدا میکنیم؟
- همچنین اصلا آیا درد دل کردن به تنهایی کافیه و نتیجه بخشه یا خیر؟!
خب پاسخ سوال اول که به شرایط زندگی هر فرد بستگی داره. خودِ من در برههای از زندگی، هر روز رو با سختی و مشقت زیاد پشت سر میگذاشتم، و در برههای از زندگی هم بوده که در طول سال شاید یک بار با سختیهای زیاد رو به رو شدم. پس زندگی برای هر آدمی فراز و نشیب های خودش رو داره و نمیشه یک نسخه رو برای همه تجویز کرد. لذا ممکنه در فصلی از زندگی، شما هر روز یا هر هفته به مکالمه با یک همدم نیاز داشته باشی و در فصل دیگری از زندگی هم ممکنه انقدر شرایط خوب و تحت تسلط باشه که کل اون مسیر رو به تنهایی طی کنی!
و اما پاسخ سوال دوم هم قطعا خیر هست! درواقع درد دل کردن به تنهایی کافی نیست. چراکه درد دل ابزاری برای کاهش فشارهای درونیه و این رفتار باید به عنوان ابزاری سازنده استفاده بشه، نه به عنوان یک مُسَکِن یا آرام بخش موقت. درد دل برای تخلیه انرژی منفی، و برای کاهش سطح احساسات منفی انجام میشه فقط با این هدف که فشار عاطفی و روانیِ سنگین از روی دوش ما برداشته بشه تا ما به خودمون و به اوضاع مسلط بشیم و در راستای حل مسائل تلاش کنیم.
درد دل و صحبت کردن راجع به دغدغهها با این نیت، طبیعتا نه تنها مضر نیست بلکه مفید و سازنده هم هست. اما وقتی درد دل کردن تبدیل بشه به یک عادت روتین و از جایی به بعد انقدر گسترش پیدا کنه که غرولند جای اون رو بگیره و همین غرغر کردن هم تبدیل به عادت بشه و در نهایت هم بعد از سالها این رفتار مزخرف بشه بخشی از هویت ما، خب بدون شک، این وضعیت دیگه نه تنها سازنده نیست بلکه نابود کننده هم هست!
وقتی که غرولند بشه عنصری از هویت تو، اونوقت دیگه نه برای کاهش فشار و نه برای تسلط بر اوضاع، بلکه برای این که قربانی بودن خودت رو اثبات کنی این رفتار رو انجام میدی. درواقع اینجا غرغر کردن و درد دل میشه دریچه ورود به باتلاق بدبختی! در این حالت دیگه کیفیتِ فردِ همصحبت هم برای تو اهمیتی نخواهد داشت، چرا که تو اینجا با هدف دریافت همدلی و مشورت درد دل نمیکنی، بلکه فقط یک جفت گوش میخوای برای درد دل و غرغر کردنت.
پس اگر قرار بر درد دل کردن باشه، ما باید این نکات کلیدی و بسیار مهم رو مدنظر قرار بدیم. همچنین باید بدونیم که اگر قرار شد جایی نقش شنونده و همدم رو برای یک دوست ایفا کنیم، پس تنها زمانی برای اون دوست وقت بزاریم که قصد خودتخریبی یا قربانی کردن خودش رو نداشته باشه.
لذا به عنوان مثال، اگر تو نیاز داری با من درد دل کنی و حتی در کنار من راجع به دغدغه هات غر بزنی، بسیار خب، من یکی دو بار صمیمانه و خالصانه برات وقت و انرژی صرف میکنم، اما اگر طی این یکی دو ملاقات متوجه بشم که تو نه تنها به دنبال تلاش برای تغییر وضعیت نیستی، بلکه فقط در تلاشی که قربانی بودن خودت رو اثبات کنی، پس در کمال احترام دیگه چنین فرصتی رو بهت نمیدم. چون در چنین حالتی اگر من به همنشینی با تو ادامه بدم، نه تنها تو نجات پیدا نمیکنی، بلکه من رو هم به همراه خودت غرق میکنی! و این تصمیم خودخواهی نیست … این یعنی مراقبت از خود و این یعنی تلاش برای حفظ بهداشت روانی. با تمام این تفاصیل، بنده باید سلامت جسمی، عاطفی و روانی خودم رو حفظ کنم تا بتونم برای افرادی وقت و انرزی بزارم که واقعا خواهان تغییر هستن و برای نجات خودشون تلاش میکنن.

دلسوزی و ترحم
دلسوزی هم مثل همه رفتارها به موقعیت و شرایط بستگی داره.
به طور کلی باید بگم دلسوزی تنها زمانی جایز هست که شما توانایی کمک رسانی داشته باشی. چراکه اگر بخواهیم بدون چهارچوب و بیهدف دلسوزی کنیم، خب در این دنیای عجیب و غریب، سوژههای بیشماری برای دلسوزی وجود داره! کافیه گشتی در رسانههای خبری بزنی تا با اخبارِ جرم و جنایت و فجایع متعددی رو به رو بشی که در هر کدوم از این وقایع، افراد بیشماری مورد آسیب و حتی مورد ظلم و ستم قرار گرفتن.
بسیار خب، دلسوزی برای افراد آسیب دیدهای که من بهشون دسترسی ندارم و کاری هم از دستم براشون بر نمیاد واقعا چه سودی داره؟ تنها دستاورد این دلسوزیهای بی سر و ته اینه که نگرشت به دنیا و زندگی به شدت تیره و تار میشه و زمینگیر میشی. با این روند در نهایت به جایی میرسی که نه تنها نمیتونی مفید واقع بشی بلکه کمک لازم هم میشی!
پس درسته که دلسوزی و ابراز همدردی، نماد انسانیت در وجود ماست، اما یادت باشه که خوب بودن به تنهایی کافی نیست و تو باید علاوه بر خوب بودن، مفید و تاثیرگذار هم باشی. دلسوزی هم نوعی احساس محسوب میشه که باید توسط ما کنترل و مهار بشه و تنها در حد لزوم و به اندازه این احساس رو جاری کنیم. فقط تا حدی که سازنده باشه نه مخرب. همونطور که سنگدل بودن مخربه، دلسوزی و ترحم بیش از حد و بدون چهارچوب هم مخربه؛ حتی بیشتر از سنگدلی. چراکه با سنگدلی در اکثر مواقع چرخ زندگی متوقف نمیشه، اما دلسوزی و ترحمورزی بیش از حد، رسما بند اتصال شما به زندگی رو پاره میکنه.
جان کلام، مدیریت احساسات، یکی از نشانههای بلوغ روانی و شخصیتیه، لذا فرد بالغ و آگاه میدونه که حتی دلسوزی رو هم باید کنترل و مدیریت کنه؛ و اما در ادامه قصد دارم به این سوال بپردازم که چرا ما برای خودمون و دیگران دلسوزی میکنیم؟
خب پاسخ خیلی هم سخت نیست! زمانی که ما تصور میکنیم کسی حقش پایمال شده، آسیب و ستم دیده و مورد بیعدالتی قرار گرفته، برای چنین فردی دلسوزی میکنیم. اگر از زاویهای معکوس به مسئله نگاه کنیم، درواقع ما در این دنیا با چیزهایی رو به رو میشیم که در تضاد با انتظارات و عقاید ماست. خب ما از این دنیا انتظار نظم و عدالت داریم، همچنین ما باور داریم خدایی وجود داره که مراقب همه بندههاش هست و کلی انتظارات و باورهای بیشمار دیگه که در وجود ما نهادینه شدن، اما در طول مسیر زندگی ما همواره با اتفاقات و چیزهایی رو به رو میشیم که شدیدا با این باورهای ما در تضاده.
وقتی این تجربه تضادگونه و تلخ به طور مکرر برای ما اتفاق میاُفته، از جایی به بعد دیدگاه ما نسبت به این دنیا و این زندگی منفی و تک بُعدی میشه. درواقع از جایی به بعد تصور میکنیم که دنیا جای مزخرف، پوچ و دردناکیه و حالا برای اثبات این باور جدید، تمام تمرکزمون رو به اتفاقات منفی دنیا معطوف میکنیم و غرق در دلسوزیهای بیهدف و مخرب میشیم …
خب حقیقت چیه؟ آیا واقعا زندگی دنیوی گل و بلبله؟ یا جهنم خالصه؟ یا چیزی بین این دو؟! همچنین آیا عدالت واقعا وجود داره یا چی؟
چیزی که تا به امروز برای ما مشخص شده اینه که ابهام بخشی جدانشدنی از این جهانه، همچنین کنترل بخش قابل توجهی از زندگی در دستان خودمون قرار گرفته، و کنترل بخش قابل توجهی از زندگی هم خارج از دایره تسلط ماست. با این تفاصیل، حتی بخش قابل توجهی از زندگی خودمون هم در هالهای ار ابهامه و به همین دلیله که ما با تکیه بر نیروی برتر و دریافت هدایت از خداوند سعی در طی کردن مسیر داریم. پس چطور انتظار داریم که تمام ساز و کار این جهان شگفت انگیز برای ما مشخص باشه؟ اصلا به همین دلیله که گفته میشه حقیقت فقط و فقط نزد خداونده و تنها اون بر همه چیز آگاهه.
درضمن این جهان چند قطبیه و درواقع در این کارزار، مثبت و منفی همواره مشغول نبرد هستن؛ و ما توانایی حذف این قطبها رو نداریم، اما حق انتخاب به ما داده شده. حق این انتخاب که قصد داریم کدام طرف بایستیم و در تلاش برای تقویت کدام قطب مبارزه کنیم.
خب حالا تمام اینها چه ربطی به مبحث دلسوزی داره؟ ارتباطش کاملا شفافه! تو باید بدونی که قانون این دنیا قانون جنگله و حقایق تلخ بیشماری وجود داره که با فرار کردن و یا مثبتاندیشیِ زرد هم نمیشه اون ها رو مهار کرد. البته که باید سوالات بیپاسخ رو هم بهش اضافه کنیم! سوالاتی مثل این که چرا یک دختر باید به دنیا بیاد و در عنفوان جوانی بارها مورد تجاوز قرار بگیره و بعد هم کشته بشه؟؟؟ چرا بچههای بسیاری با بیماریهای دردناک و لاعلاج متولد میشن؟ بنا به چه دلیلی کودکان باید قربانی جنگ بشن؟ چرا چند میلیارد نفر در دنیا زیر خط فقر و در فلاکت زندگی میکنن؟ و کلی سوال دیگه …
خب پاسخ این سوالها رو با چه منطقی میشه داد؟ به جز مشتی فلسفه بی سر و ته و به ظاهر زیبا، هیچ پاسخ دیگری وجود نداره! تنها راه اینه که بپذیری و رها کنی؛ و تنها، جایی از خودت، احساست، انرژیت و روانت مایه بزاری که واقعا توانایی مفید واقع شدن رو داشته باشی. درغیراینصورت حکایت تو میشه حکایت کوری که عصاکِش کور دیگری شده!
ناگفته نماند که چالشها، سختیها، درد و رنجها و حتی آسیبها بخشی از سیر تکاملی ما هستند و درواقع در اکثر مواقع به لطف همینهاست که ما از همه نظر رشد میکنیم و به بازی زندگی مسلطتر میشیم. در این دنیا و در این طبیعت وحشی، برای ادامه زندگی و بقاء، ما چارهای نداریم جز این که در این بازی حرفهای بشیم و به تسلط برسیم؛ حب برای مسلط شدن، فقط کسب علم و دانش کافی نیست و گاهی تنها راه یادگیری، عبور از گذرگاه درد و رنجهاست و حتی گاهی تنها راه یادگیری آسیب دیدنه!
پس آگاه باش که ترحم و دلسوزی هم باید چهارچوبمحور و کاملا هدفمند باشه، و آگاه باش که افراد محکم و استوار برای جامعه بسیار مفیدتر هستند و فرد دلسوزی که توانایی کنترل عواطفش رو نداشته باشه طبیعتا نه تنها مفید واقع نمیشه بلکه خودش هم زمینگیر میشه و در باتلاق منفینگری و افسردگی غرق خواهد شد. به هر صورت، یادت باشه که ما برای بقاء و برای مفید واقع شدن، چارهای به جز مثبتاندیشی نداریم.
انتظار داشتن از دیگران
راستش رو بخواهی، در رابطه با این مسئله میتونم ساعتها حرف بزنم. چراکه انتظار و توقع از دیگران، تبدیل شده به بخشی از هویت و حتی فرهنگ ما ایرانیها! کمی عمیقتر که به مسئله نگاه کنیم متوجه میشیم که ریشه این توقعات و انتظاراتِ بی سر و ته، فقط در بیمسئولیتی ماست. مردم برای فرار از مسئولیت حاضرن خودشون و زندگیشون رو به فنا بدن و حتی قربانی بشن.
وقتی صحبت از بیمسئولیتی میشه، منظور من فقط مسئولیتهای بزرگ نیست. این مسئولیتها میتونه شستن لباسها، مرتب کردن اتاق، خوردن داروها و … باشه تا مسئولیتهای بزرگتر مثل کسب درآمد، مدیریت مالی، مراقبت از سلامت خود و غیره. خب با کمی دقت میبینیم که مردم ما زیر بار حتی مسئولیتهای سطحی هم نمیرن و به عنوان مثال حتی مسئولیت شستن لباسها یا ظرف غذاشون روی دوش مادر خانواده هست. همچنین ما حتی مسئولیت اشتباهات و خطاهای خودمون رو هم نمیپذیریم و به جای پذیرش اشتباهات، همواره سعی داریم به دنبال مقصر بگردیم.
ببین دوست عزیزم، من کمی پیشتر هم گفتم که حقایق تلخ متعددی وجود داره که ما باید اون ها رو بپذیریم و هضمشون کنیم. خب یکی از این حقایق اینه که ما در این دنیا تنها هستیم. ما به جز خودمون کسی رو نداریم. خصوصا وقتی در شرایط سخت قرار بگیری متوجه میشی که حتی اعضای خانواده هم کاری از دستشون بر نمیاد و در اکثر مواقع خودت به تنهایی باید با چالش های زندگی رو به رو بشی و اونها رو پشت سر بزاری.
بسیار خوب، اگر به دنبال موفقیت، سعادت و آرامش هستی، پس باید بدونی یکی از ستونهای موفقیت و خوشبختی، بدون شک مسئولیت پذیریه! چون برای رسیدن به خوشبختی باید تا جایی که ممکنه افسار خودت و زندگیت رو به دست بگیری و باید روی خودت و زندگیت مسلط باشی؛ و این میزان تسلط فقط و فقط با مسئولیت پذیری به دست میاد، نه با فرار از مسئولیت و نه با توقع و انتظار از دیگران.
وقتی از دیگران توقع و انتظار داری، به معنای واقعی داری خودت رو قربانی میکنی، همچنین در اکثر مواقع احساسات منفی رو به طور پیوسته تجربه میکنی؛ چراکه آدمها در اکثر مواقع برخلاف انتظارات ما رفتار میکنن!
در روابط هم ما باید سطح انتظار رو به صفر برسونیم و بدونیم که آدمها قدیس یا معصوم نیستن. آدمها تحت تاثیر عوامل متعددی رفتار میکنن و لذا ما باید انتظار هر رفتاری رو از هر آدمی داشته باشیم. چیزی که گفتم رو در ابتدای مسیر زندگی نمیپذیری، اما در طول مسیر، رفتارهای غیرقابل باور و غیرقابل پیشبینی دیگران باعث میشه که با این حقیقت هم کنار بیای و اون رو بپذیری. درواقع از جایی به بعد متوجه میشی که برای آرامشِ خیال خودت هم که شده بهتره توقع و انتظارت رو در روابط حذف کنی، حتی نسبت به اعضای خانواده.
چطور حال خوب را تبدیل به روتین کنیم؟
خب تا اینجا من به چند فاکتور که باعث بد شدن حال ما میشه پرداختم و توضیحاتی منطقی و اصولی هم راجع به هرکدوم ارائه دادم. درواقع تا اینجا ما فهمیدیم که اصلا چرا حالمون بد میشه و مدام عواطف منفی رو تجربه میکنیم. اما حالا در این بخش از مقاله، وقتش رسیده که یاد بگیریم چطور حال بد رو به حال خوب تبدیل کنیم و حال خوب رو تبدیل به روتین کنیم. در ادامه به صورت گام به گام و اولویت بندی شده، به قدمهای مربوطه میپردازیم.
تسلط بر ذهن و فرمانروایی بر افکار و باورها
اگر ما قصد داریم احساسات مثبت رو در وجود خودمون گسترش بدیم پس باید بدونیم که ریشه احساسات ما در افکار و باورهای ماست. به بیانی سادهتر، باورهای ما افکار رو ایجاد میکنن و این افکار هم احساسات رو به صورت تجربه روانی و فیزیکی برای ما رقم میزنن. خیلی خوب، پس با این تفاصیل ما چارهای نداریم جز این که به سرزمین ناخودآگاه ذهن نفوذ کنیم و باورهای مخرب و تضعیف کننده رو اصلاح کنیم، همچنین باید نحوه رویارویی با افکار منفی رو هم یاد بگیریم تا با واکنش اصولی و سازنده نسبت به افکار منفی بتونیم این افکار تهاجمی رو مهار کنیم.
این دقیقا چیزی برخلاف عملکرد عموم مردمه! مردم غالبا نه تنها نسبت به باورهای عمیق ذهنیشون مُشرف نیستن، بلکه حتی بلد نیستن چگونه با افکار ناخوشایند رو به رو بشن و زمانی که چنین افکاری براشون ایجاد میشه، وحشتزده و مضطربانه تقلا میکنن تا از اون افکار منفی فرار کنن؛ البته که برخی از افراد هم سعی میکنن با افکار منفی بجنگن و متاسفانه در این نبرد همیشه بازنده خواهند بود و با هر نبرد، فقط افکار منفی قدرتمندتر میشن. درحالی که فرار چیزی رو حل نمیکنه و جنگیدن با افکار و احساسات ناخوشایند هم فقط اونها رو تقویت میکنه!

خلاصه که مغز و ذهن ما باید ابزار باشه نه ارباب. ما باید با یادگیری اصول کنترل و رهبری ذهن، اون رو از جایگاه فرمانروایی پایین بکشیم و ازش ابزاری مطیع بسازیم. حقیقتا، گفتنش خیلی شیک و خفنه، اما در عمل، گاو نر میخواهد و مرد کهن! چون وقتی صحبت از غلبه بر ذهن میشه، درواقع این یعنی تو باید در برابر عوامل محیطی، عوامل تربیتی، مسیرهای عصبی، ژنتیک و دیگر عوامل قد علم کنی و برخلاف تمام این سیستمها پیش بری.
به هر صورت مسلط شدن بر افکار، باورها و احساسات کاری بسیار سخته و مسیری پر فراز و نشیب داره. تو فقط باید در این زمینه آگاهی و دانش لازمه رو همواره کسب کنی و همچنین در مسیر، تلاش کنی به آگاهیهای کسب شده جامعه عمل بپوشونی.
و در آخر باید بگم که تسلط بر ذهن بسیار فرارتر از مسئله احساسات حائز اهمیته. اگر شما در راستای مسلط شدن بر ذهنت تلاش نکنی و در این زمینه تقویت نشی، با این وجود پس تو یک قربانی به تمام معنا خواهی شد! کسی که صندلی قربانی رو ترک کرده و در مسیر تحولات قدم گذاشته، بدون شک تونسته که روی ذهنش مسلط بشه.
در رابطه با مبحث کنترل ذهن، محتوای همین مقاله که، قطعا بسیار کاربردی و آگاهی بخشه، اما اگر عمری باقی بود و به امید خدا قطعا بازهم مقالات آموزشی دیگری در این زمینه منتشر خواهد شد.
هدفمند باش
دوست گلم باور کن بدون هدف زندگی هیچ معنایی نداره، چه برسه به این که تو انتظار حال خوب رو داشته باشی. انسان بدون هدف، یک مُرده متحرکه. اگر به دنبال حال خوب میگردی اما هدفمند نیستی، پس باید این رو بهت بگم که بهتره همین الان یک هدف برای خودت در نظر بگیری. البته توجه داشته باش تو باید هدفی رو در نظر بگیری که برات قابل هضم و قابل باور باشه. همچنین باید هدفی باشه که در سطح فعلی تو قابل اجرا باشه.

راجع به شیوه هدف گذاری هم حتما مقالهای رو بهزودی روی سایت منتشر میکنم. اما در حال حاضر و در این بخش از مقاله، بحث اینه که تو نمیتونی بیهدف و بلاتکلیف و بیمقصد زندگی کنی. پس برای این که زندگیت معنا پیدا کنه هدفمند باش. چون وقتی زندگی معنا پیدا کنه، وقتی که بدونی برای چی داری نفس میکشی و برای چی صبح از خواب بیدار میشی، حال خوب به صورت اتوماتیک سراغت میاد. درواقع حال خوب و احساس رضایتمندی، اولین دستاورد هدفمندی و اقدامه!
هدفمندی بهت انگیزه و شور و اشتیاق میده، بهت اُمید میده، و تو با هدفمندی میفهمی که اصلا برای چی زندهای و به چه علت داری زندگی میکنی. مهم نیست هدفی که انتخاب کردی مناسبت هست یا نه و اصلا برای تو هست یا نه. تو فقط شروع کن و هدفمند شو. هدف اولت اوکی نبود و باهاش سازگار نبودی؟ بسیار خب، برو سراغ هدف بعدی. اصلا تا به حال فکر کردی فرایند زندگی یعنی چی؟ فرایند زندگی یعنی طی کردن مسیر بینِ اهداف. هدفمند شو و به این فکر نکن که شرایطش هست یا نیست. تو فقط شروع کن و هدفمند شو. یادت باشه این فاکتور برای رسیدن به حال خوب بسیار مهمه؛ چراکه یکی از ستونهای خوشبختی، رضایت و شادی همین هدفمند بودنه.
برنامه ریزی کن و سریع اقدام کن!
بعد از این که هدفمند شدی، قطعا باید برای طی کردن مسیر، برنامه ریزی شفاف و مشخصی داشته باشی. البته منظورم این برنامههای مسخره نیست که به صورت کاملگرایانه برای هر ساعت، کاری مشخص تعیین بشه! بلکه منظورم از برنامه اینه که، لیستی از کارها و وظایف روتین تهیه کنی و در طول شبانه روز انجامشون بدی. مثلا اگر لیست کارها 5تا شد، خب مهم نیست که کدوم رو در چه ساعتی انجام میدی، چیزی که مهمه اینه که این 5کار تا شب تیک بخوره و به نحو احسن انجام شده باشه.
البته بازهم توجه داشته باش که باید در تنظیم لیست کارها کاملگرایی نکنی و جوری برنامه ریزی نکنی که انجام دادنش خارج از توانت باشه! تو باید اولویت بندی رو یاد بگیری و مطابق با اولویتها لیست وظایف کاری خودت رو تهیه کنی. خیلی خوب، اگر تو حتی روزانه فقط 70% از لیست وظایفت رو تکمیل کنی و به خوبی انجام بدی پس من بهت تبریک میگم! چون تو قطعا الان احساس شادی و رضایت از عملکرد خودت داری و حالت کاملا خوبه. اما اگر نه، خب باید بهت بگم وقتش رسیده همین الان از حاشیهرَوی دست بکشی و در راستای غلبه بر اهمالکاری آموزش ببینی و تلاش کنی. مبحث کاملگرایی و اهمالکاری هم که مفصله و لذا بهتره در مقالات آموزشی مربوطه به این دو اختلال رفتاری پرداخته بشه.
خودت رو سرزنش نکن
خودسرزنشی و خودتحقیری یکی از اختلالهای رفتاریه که بسیار مخرب هم هست و مثل یک ترمز قوی، مانع از پیشرفت و تکامل ما میشه. این رفتار مخرب ناشی از آموزش و تربیت غلطی بوده که از دوران کودکی روی ما اعمال شده و ما از دوران کودکی یاد گرفتیم که برای کنار گذاشتن یک رفتار بد، باید تنبیه بشیم. خب در دوران کودکی پدر و مادر وظیفه سرزنش و تنبیه کردن ما رو به عهده داشتن، اما حالا در بزرگسالی، ما نقش پدر و مادر سرزنشگر رو برای خودمون ایفا میکنیم! درواقع حالا که پدر و مادری نیست که ما رو بابت رفتار اشتباهمون سرزنش یا تنبیه کنه، پس ما خودمون این الگوی رفتاری مخرب رو ادامه میدیم بدون این که ذرهای به عواقبش آگاه باشیم.
والدین ما در سیستم تربینی سنتی، سرزنش و تنبیه کلامی و حتی تنبیه بدنی رو اعمال میکردن چون در گذشته تصور بر این بود که اگر فرزند در ازای کار اشتباهش تنبیه و ملامت بشه، یاد میگیره که اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه؛ اما سوال اینجاست که آیا این عقیده کهنه درست بوده؟ قطعا خیر! جالبه بدونی که نکوهش و حتی تنبیه در 90% از مواقع نه تنها باعث ترک اشتباه نمیشه، بلکه اون رفتار غلط رو تشدید هم میکنه! به عنوان مثال نگاهی به تجربههای خودت بنداز. اگر طی این مدت تو همواره به خاطر اهمالکاری خودت رو سرزنش میکردی و یا حتی خودت رو تنبیه میکردی، خب آیا از اهمالکاریِ تو کاسته شده؟ قطعا خیر! حتی تشدید هم شده و با شدت بیشتری درگیر این اختلال رفتاری شدی.
برای رها شدن از یک خطا و یک رفتار نامناسب، در گام اول باید اون رو تمام و کمال بپذیری و بدونی که به عنوان یک انسان، نقصها و ضعفهایی داری که باید در آرامش و صبورانه برای اصلاح اونها تلاش کنی. نه این که خودزنی کنی و با خودت درگیر بشی! چیزی که منجر به ترک رفتار غلط میشه، پذیرش، شناخت ریشههای اون اختلال رفتاری و تلاش برای تغییر اون خواهد بود. و بالعکس، اگر قصد داری به شدت رفتارهای مخرب خودت دامن بزنی و اون ها رو تشدید کنی، پس قطعا خودسرزنشی و خودتخریبی بهترین گزینهست.
و اما جان کلام، خودسرزنشی و خودتخریبی ریشه در کمبود عزت نفس و اعتماد به نفس داره؛ آدمی که احساس ارزشمندی نداره، احساس لیاقت نمیکنه و احساس ناتوانی و قربانی بودن تمام وجودش رو تسخیر کرده، طبیعتا نه تنها در راستای آزاد کردن خودش گامی بر نمیداره، بلکه اتفاقا از هر موقعیت، بهانهای میسازه برای این که خودش رو تخریب کنه. به بیانی سادهتر، این دسته از افراد، به طور کاملا هدفمند تلاش میکنن تا ناتوانی، بیارزشی و بیلیاقتی خودشون رو اثبات کنن!!! خب دیگه حرفی نیست …

در رابطه با عزت نفس خیلی خیلی صحبت داریم که حتما و به زودی در مقالات و یا فایلهای صوتی متعددی در آینده بهش میپردازیم. اما در این بخش هم لازم بود تا به صورت خلاصه راجع بهش حرف بزنیم. ببین دوست گلم، حال خوب زمانی برای تو روتین میشه که با خودت رفیق باشی و بیدلیل عاشق خودت باشی. لزومی نداره برای اینکه به خودت علاقهمند بشی به دنبال دلیل و منطق بگردی؛ تو باید بی قید و شرط و بی دلیل عاشق خودت باشی و با خودت رفیق باشی. جوری که جلوی آیینه قربون صدقه خودت بری! وقتی به این سطح از علاقه و رفاقت نسبت به خودت میرسی، در این صورت ناخودآگاه آرامش داری و حالت خوبه. وقتی خودت رو دوست داری دیگه به کسی وابسته نمیشی و در تنهایی مطلق هم حالت خوبه چون از همنشینی با خودت نهایت لذت رو میبری.
میدونم که ممکنه الآن این سوال برات پیش اومده باشه که، خب چطوری؟! همچنین ممکنه بگی منی که در حال حاضر از خودم متنفرم، چطور یکدفعه عاشق خودم بشم؟ منم بهت حق میدم … اما باید در اولین قدم این رو درک کنی که تو نمیتونی یک شبه جنس رابطه با خودت رو تغییر بدی. درواقع این فرایند با تکامل و یادگیری مستمر پیش میره. پس انتظار نداشته باش تنها با مطالعه همین مقاله ناگهان شیفته خودت بشی. این مقاله تنها یکی از قدمهای تو در این مسیره.
درواقع پله پله رشد میکنی و بعد از مدتی متوجه میشی که چقدر عوض شدی. من خودم یک زمانی از جلوی آینه که رد میشدم، جاخالی میدادم که خودم رو نبینم! خدا گواهه این یک واقعیت از گذشته منه. درواقع نه این که صرفا فقط از ظاهر خودم بدم بیاد، بلکه به طور کلی از وجود خودم حالم به هم میخورد و کلا نسبت به خودم متنفر بودم!!! اما بعد از طی کردن مسیر تکاملی در سالهای اخیر، حالا به قدری عاشق خودم هستم و خودم رو دوست دارم که از تنهایی نهایت لذت رو میبرم و به وجود خودم افتخار میکنم و به هر صورت برای این که تعریف از خود نباشه، پیشنهاد میکنم صفحه بیوگرافی ابراهیم شجاعی رو در سایت آکادمی مطالعه کنی.
درکل اگر عزت نفس پایینی داری باید بدونی، وقتشه تقویتش کنی. چون در غیر این صورت تو نمیتونی به آرامش روتین و حال خوب روتین برسی. خب عزت نفس و اعتماد به نفس پایین عوارض بیشماری داره که حس و حال منفی فقط یکی از این عوارض خواهد بود.
به دیگران کمک کن و ببخش
کمک به دیگران و بخشش به شدت حال شما رو خوب میکنه. برای همین من به شخصه در این دو رفتار پیشتازم. درواقع وقتی کسی از تو کمک میخواد و تو مشتاقانه و صبورانه بهش کمک میکنی، این اتفاق باعث میشه تو احساس ارزشمندی و مفید بودن رو تجربه کنی و این تجربه هم حال خوب رو به ارمغان میاره. همچنین اگر چیزی ارزشمند رو به مِیل خودت به کسی ببخشی، یا بخشی از درآمدت رو ببخشی، احساس بسیار خوبی رو تجربه خواهی کرد. این کمک یا بخشش میتونه به پدر، مادر، خواهر، برادر و یا دوستت باشه، یا حتی یک آدم غریبه. چیزی که مهمه، احساس ارزشمندی و احساس مفید واقع شدنه که تو باید این رو در خودت زنده نگه داری، چراکه احساس ارزشمندی و مفید واقع شدن در پایداری حال خوب بسیار موثره.

جمع بندی نهایی
در این مقاله، ما متوجه شدیم که در اولین گام، باید به دلایل احساسات منفی و حال بد آگاه بشیم و بفهمیم که اصلا بنا به چه دلایلی ما مدام درگیر حال بد هستیم. بعد از این که فهمیدیم چه چیزهایی حال ما رو بد میکنه، باید در راستای اصلاح اون دلایل و ریشهها تلاش کنیم. با این کار 50% مسیر رسیدن به حال خوب رو طی کردیم. بعد از این باید ببینیم چه چیزهایی ما رو به حال خوب میرسونه و باید شروع کنیم همین عوامل رو در زندگیمون گسترش بدیم.
خیلی خب؛ به تمام این مراحل برای رسیدن به حال خوب، در این مقاله پرداخته شده و اگر مقاله رو کامل مطالعه نکردی، پس پیشنهاد میکنم که برای مطالعه کامل این مقاله ارزشمند وقت بزاری. چراکه اگر واقعا برات مهمه، باید در مسیر کسب آگاهی زمان و انرژی صرف کنی و همچنین در راستای پوشاندن جامعه عمل به این آگاهیها هم باید همواره تلاش کنی.
دوست گلم، باور کن رسیدن به حال خوب و تبدیل کردن این احساس مثبت به روتین، درحدی که تصور میکنی سخت یا غیرممکن نیست! تو فقط برای نگه داشتن حال خوب و احساس خوب باید اراده به خرج بدی و متعهدانه پیش بری. متعهدانه یعنی چی؟ یعنی این که تعهد قلبی بدی به خودت که از این به بعد، طبق آموزشهای این مقاله رفتار کنی و زندگی کنی؛ و مطالعه این مقاله تنها اقدام تو نباشه، بلکه شروعی باشه برای افتادن در مسیر رشد و توسعه فردی.
در انتهای این مقاله از صمیم قلبم، سلامت، سعادت و آرامش رو برات آرزومندم.
دوستدار و ارادتمند تو، ابراهیم شجاعی